اباالفضل عاشقی مشکلده قالماز

آخرین مطالب

نجات از اعدام به خاطر حضرت ابالفضل(ع)

سه شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۲۱ ب.ظ

چند دقیقه ی پیش در خبرها مصاحبه با یک آقا که قبل از اعدام خیلی

 

 از اعدامی ها کنار اونها بوده را میخواندم که با خواندن این قسمت

 

گریه ام گرفت و گریه کردم:از حاج آقا پرسیدن:

 

خاطره‌ای از این موارد(نجات اعدامی ها) دارید؟

یکی از این موارد خیلی جالب است که در نوع خودش واقعاً تکان دهنده است؛ حدود 23 سال پیش

 جوانی که تازه به تهران آمده بوده در کبابی فردی مشغول به کار می‌شود، بعد از مدتی یک شب

بعد از تمام شدن کار، صاحب کبابی دخل آن روز را جمع می‌کند و می‌رود در بالکن مغازه تا

استراحت کند؛ درآمد آن روز کبابی، شاگرد جوان را وسوسه می‌کند و در جریان سرقت پول‌ها،

 صاحب مغازه به قتل می‌رسد و او متواری می‌شود؛ خلاصه بعد از مدتی، او را

دستگیر می‌کنند و به اینجا منتقل می‌شود؛ بعد از صدور حکم قصاص، اجرای

 حکم حدود 17 - 18 سال به طول می‌انجامد؛ می‌گویند شاگرد جوان در طول این مدت

 حسابی تغییر کرده بود و به قول معروف پوست انداخته و اصلاح شده بود. آنقدر تغییر

کرده بود که همه زندانی‌ها عاشقش شده بودند.

خلاصه بعد از 17 – 18 سال، خانواده مقتول که آذری زبان هم بودند، برای

 اجرای حکم می‌آیند؛ همسر مقتول و سه دختر و 7 پسرش آمدند و در دفتر نشستند؛

 فضا سنگین بود و من با مقدمه چینی، از اولیای دم خواستم که از قصاص صرفنظر کنند؛

همسر مقتول گفت من قصاص را به پسر بزرگم واگذار کرده‌ام و پسر بزرگ هم

 گفت که قصاص به کوچکترین برادرمان واگذار شده؛ به هر حال برادر کوچکتر هم

 زیر بار نرفت و گفت اگر همه برادر و خواهرهایم هم از قصاص بگذرند، من از

قصاص نمی‌گذرم؛ زمانی که پدرم به قتل رسید من خیلی بچه بودم و این سال‌ها،

یتیم بودم و واقعاً سختی کشیدم؛ به هر حال روی اجرای حکم مصر بود؛ من پیش

 خودم گفتم شاید اگر خود زندانی بیاید و با آن‌ها روبه‌رو شود، ممکن است چیزی

بگوید که دلشان به رحم بیاید، بنابراین گفتم زندانی خودش بیاید؛ یادم هست هوا

 به شدت سرد بود و قاتل هم تنها یک پیراهن نازک تنش بود؛ وقتی آمد رفت کنار

 شوفاژ کوچکی که در گوشه اتاق بود ایستاد؛ به او گفتم اگر درخواستی داری بگو؛

 او هم آرام رو به من کرد و گفت تنها یک نخ سیگار به من بدهید کافی است؛

 یک نخ سیگارش را گرفت و هیچ چیز دیگری نگفت.

وقت کم بود و چاره دیگری نبود؛ بالاخره مادر و یکی از دختران در دفتر ماندند

 و 9 نفر دیگر برای اجرای حکم وارد محوطه اجرای احکام شدند؛ جالب بود که

 مادرشان موقع خروج فرزندانش از دفتر به آن‌ها گفت که اگر از قصاص

 صرفنظر کنند شیرش را حلالشان نمی‌کند؛ به هر حال شاگرد قاتل،

 پای چوبه ایستاد و همه چیز آماده اجرای حکم بود که در لحظه آخر او با

همان آرامشش رو به اولیای دم کرد و گفت من فقط یک خواسته دارم؛

من که منتظر چنین فرصتی بودم گفتم دست نگه دارید تا آخرین خواسته‌اش را

هم بگوید؛ شاگرد قاتل، گفت: 18 سال است که حکم قصاص من اجرا نشده

 و شما این مدت را تحمل کرده‌اید، حالا هم تنها 10 روز تا محرم باقی مانده

 و تا تاسوعا، 20 روز؛ می‌خواهم از شما بخواهم که اگر امکان دارد علاوه

بر این 18 سال، 20 روز دیگر هم به من فرصت بدهید؛ من سال‌هاست که

 سهمیه قند هر سالم را جمع می‌کنم و روز تاسوعا به نیت حضرت عباس(ع)،

شربت نذری به زندانی‌های عزادار می‌دهم؛ امسال هم سهمیه قندم را

 جمع کرده‌ام، اگر بگذارید من شربت امسالم را هم به نیت حضرت ابالفضل(ع)

بدهم، هیچ خواسته دیگری ندارم؛ حرف او که تمام شد یک دفعه دیدم پسر

کوچک مقتول رویش را برگرداند و گفت من با ابالفضل(ع) در نمی‌افتم؛

 من قصاص نمی‌کنم؛ برادرها و خواهرهای دیگرش هم به یکدیگر نگاه کردند

 و هیچ کس حاضر به اجرای حکم قصاص نشد؛ وقتی از محل اجرای حکم

به دفتر برگشتند، مادرشان گفت چه شد قصاص کردید؟ پسر بزرگ مقتول هم

 ماجرا را کامل تعریف کرد؛ جالب بود مادرشان هم به گریه افتاد و گفت به خدا

 اگر قصاص می‌کردید شیرم را حلالتان نمی‌کردم؛ خلاصه ماجرا

 با اسم حضرت عباس ختم به خیر شد و دل 11 نفر با اسم ایشان نرم شد

و از خون قاتل عزیزشان گذشتند

  • عشقی ....

نظرات  (۱)

با عرض سلام و تقدیم ادب و احترام 
بنده وبلاگ شما رو دنبال می کنم اگر مایلید شما هم وبلاگ بنده رو دنبال کنید 
متشکرم 
پاسخ:
سلام.خیلی ممنونم از شما چشم حتما دنبالتان میکنم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی