کوفه امشب چه ساکت و سرد است
کوفه امشب چه ساکت و سرد است
کوفه امشب چقدر پُر درد است
کوفه امشب نمیرود در خواب
کوفه گرچه عجیب نامرد است
چشمهایِ یتیمها پُر خون
سر ِ راهِ امیر ِ شبگرد است
کاسه ها خالی است از شیر و
چهره از فرط گریه ها زرد است
آه مادر ، غریب، امشب علیست
نانِ ما را پدر نیاوردست
نذر دارم که بی پدر نشوم
من یتیمم یتیم تر نشوم
پیرمردی که میرسد اینجا
مو سفیدی که در دلِ شبها
روی دوشش همیشه زخمی بود
ردّی از بار ِ کیسه ی خرما
در کنار تنور نان میپخت
خنده اش میزُدود غمها را
جای بازیِ ما به دامن او
پهلوانی که بود مرکب ما
آه مادر بگو کجا رفته؟
آی بابا دلم گرفته بیا
چهره اش بین خانه دیدن داشت
حرفهای دلش شنیدن داشت
گفت با ما که طعنه ها نزنید
دستِ رد بر من و خدا نزنید
گریه میکرد و زیر لب میگفت
که نمک روی زخم ما نزنید
روزگاری یتیم اگر دیدید
خنده بر داغدارها نزنید
پیش چشمان دختری کوچک
سنگها را به نیزه ها نزنید
سر ِ زنجیر را به هر طرف نکشید
عمه اش را به ناسزا نزنید
از سر ِ بامهایتان آن روز
شعله بر معجر حیا نزنید
گر نوازش نمیکنید او را
چنگ از پشت، بی هوا نزنید
خواهشی دارم این دم ِ آخر
طفل را زیر ِ دست وپا نزنید
(شاعرش را نمیشناسم)
- ۹۵/۰۴/۰۶